مهگل و مهیارمهگل و مهیار، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

گل دخترم مهگل،آقا پسرم مهیار

صبح ناشتا

سلام به عزيزاي دلم مهيار و مهگل جيگراي مامان و بابا چند وقتي هست كه به خاطر مشغله زياد وقت نكردم براتون عكس و مطلب بذارم . اين عكسي كه الان ميبينيد صبح زود ناشتا روز سه شنبه 07/08/92 ساعت دوازده ظهر ازتون گرفتم تقريبا دو سه روز ديگه دو سال و نيمتونم تموم ميشه اينكه ميگم صبح زود براي شما ساعت دوازده صبح زوده چون ماشالله تا يك خوابيد هميشه ولي شب كه بابا ميخاد بخوابه كه صبح بره سر كار شماها بازيتون ميگيره تازه ...
7 آبان 1392

مهيار و مهگل روي جا كفشي

اين عكسو از عسلام روز هفتم مهر سال 1392 گرفتم به عبارتي اينجا اقا مهيار و مهگل خانم دو سال و پنج ماهتون بود مهيار موهاتو تازه زده بودم اينجا هم كه نشستيد رو جا كفشيه هر وقت خيلي غر غر ميكرديد ميشوندمتون اينجا ازتون عكس ميگرفتم ...
7 مهر 1392

دومين بهار زندگي عزيزاي دلمون مهيار و مهگل

نوروز 1392 دومين نوروزي بود كه شما عزيزان پيش ما بوديد چند روز اول تهران بوديم رفتيم خونه همه فاميلايي كه تهران بودن شب پنجم عيد ساعت ده شب بليط گرفته بودم براي اصفهان رفتيم كه با اتوبوس بريم تو راه خيلي اذيت كردين مارو مخصوصا شما اقا مهيار بماند ساعت سه نيمه شب بود كه رسيديم وزوان دايي محمد اومده بود سر جاده دنبالمون خلاصه چند روزي اونجا بوديم تا دهم عيد كه صبحش رفتيم اصفهان كه از اونجا بليط بگيريم براي برگشت ساعت 4/5 بليط گرفتيم فقط اصفهان رفتيم براي بريوني خوردن چون وقت نشد جايي بريم بعدم سوار اتوبوس شديم و همون برنامه رفت اذيتاي شما البته ايندفعه حق داشتيد چون راه 5 ساعته رو 7 ساعته اومد ما خودمونم كلافه شده بوديم به هر حال رسيديم تهران ...
16 فروردين 1392

قربون پسرم برم مرد شده

پسر گلم مهيار جون لباسايي كه تو اين عكس تنته لباساي عيد سال 1392 كه با مامان رفتيم واستون خريديم تا اومديم خونه بابايي تنت كرديم اين عكس خوشگلو ازت گرفتم ابجي مهگل اونموقع خواب بود نشد يه عكس دو نفري ازتون بگيرم ايشالله كه هميشه سرحال باشيد منم زنده باشم براتون لباساي خوشگل بخرم دوستون دارم عزيزاي دلم ...
22 اسفند 1391

مهيار و مهگلي بابا وقتي رفته بوديم مشهد

شهريور سال 91 بود كه امام رضا (ع) همه مارو طلبيد و با هييت ال طه با همه فاميلا رفتيم مشهد با اينكه هنوز كوچولو بوديد و خيلي غر ميزديد خيلي حال داد چون چند سال بود كه نرفته بوديم مشهد رفتني بليط قطارمون بد موقع بود ساعت 3 بعداظهر اولش يكم خوابيديد بعد از بيدار شدن چون زياد نميتونستيد شيطنت كنيد كلافه شده بوديد اقا مهيار مخصوصا شما همش ميخاستي بري تو راهرو قطار اونجاهم كه همش ادم رد ميشد نميشد بري بابا جونم خلاصه نصفه شب رسيديم چون زياد به حرم نزديك نبوديم من و مامان زياد نميتونستيم بريم حرم چون ماشاله ديگه سنگين شده بوديد نميشد بغلتون كرد . راستي يه عكس دسته جمعي يادگاري هم با هم گرفتيم خيلي قشنگ شد اينم عكس گوشه عكسمونه  ...
23 مهر 1391