مهگل و مهیارمهگل و مهیار، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

گل دخترم مهگل،آقا پسرم مهیار

مهيار و مهگل بعد از حموم كردن

مهيار جونم و مهگل جونم خوشگلاي بابايي و ماماني خيلي وقته كه براتون چيزي ننوشتم ميخوام الان داستان حموم بردنتونو بگم تا شش ماهگي كه بيشتر وقتا بابا جون ميبردتون حموم بعدشم يه بار بابايي يه بار ماماني يه بارم مامان جون يه بار كه من (بابايي) بردمتون حموم مهيار كه ساكت بود اب بازي ميكرد تا اون موقع كه رو سرش اب نريختي اب كه رو سرش ميريختي شروع ميكرد گريه .لباس پوشوندنشم كه داستاني بود اما مهگلي بابا از همون لحظه اول شروع ميكرد به گريه اونم چه گريه اي بدنشم سيخ ميكرد انگار كه كرديش تو اب سرد البته اين واسه تا هشت ماهگيتونه الان كه اين مطلب رو مينويسم يك سال و چند روزتونه ديگه زياد غر نميزنيد تو حموم اينم عكسه بعد حمومتونه كه مهيار جونمم روسري سرش...
19 ارديبهشت 1391

اولين بهار زندگي عشقاي مامان و بابا(مهيار & مهگل)

سال 91 اولين عيدي بود كه شما در كنار ما بوديد هر چند يه كم سخت بود و اولاش مهگل خانم شما مريض بودي بعدشم تا شما خوب نشدي مهيار خان مريض شد ولي با همه سختيهاش عيد خوبي بود اولاش تهران بوديم بعدم هشتم عيد رفتيم اصفهان خونه باباي اينا . هركي شمارو ميديد ذوق ميكرد لباسهاي خوشكل تنتون كرده بوديم شماهم كه هرجا ميرفتيم شيتوني ميكرديد پسرم مهيار شما چهار دست و پا راه ميرفتي ولي ابجي خانم تنبلت از جاش تكون نميخورد اينم عكسيه كه خونه عمه ازتون گرفتم ...
26 فروردين 1391

اولين شب عيد دخترم مهگل كه تو بيمارستان گذشت

الهي بميرم برات خانم گلم عيد 91 اولين عيدي بود كه تو با داداشي (مهيار) كنار من و ماماني بوديد ولي چند روز مونده به عيد يعني 90/12/26 من اومده بودم سر كار كه ماماني زنگ زد گفت كه حالت خوش نيست بعد اومدم برديمت بيمارستان پيامبران دكتر بعد ديدن عكسي كه از ريه ات گرفته بوديم گفت كه بايد حداقل 5 شب اونجا بموني ما خيلي ناراحت شديم بعد بستري شدي ماماني هم پيشت موند من و داداشي هم رفتيم خونه بابا جونينا خيلي روزهاي بدي بود انشالله كه ديگه اتفاق نيفته من مهيار و ميزاشتم پيش ماماني ميرفتم سر كار هنوز ظهر نشده بابا جون زنگ ميزد كه داره بهونه ميگيره منم زودي برميگشتم توهم كه كارت شده بود گريه و بي قراري خلاصه روزهاي سخت تموم شد  و خوشبختانه قبل از ...
26 فروردين 1391

اولين باري كه مهيار و مهگل نشستن

مهيار جونم و مهگل جونم اولين باري كه نشستيد حدودا هشت ماهتون بود البته به اندازه اي نشستيد كه ازتون عكس بگيريم بعدشم سريع ولو شديد رو زمين من و ماماني اينقدر ذوق كرده بوديم فقط قربون صدقتون ميرفتيم اينم عكسيه كه ازتون گرفتم ...
24 اسفند 1390

شب شيش مهيار و مهگل

بچه هاي گلم رسممون اينه كه يكي وقتي بچه دار ميشه شب شيشمي كه بدنيا مياد فاميلها همه جمع ميشن و براي تبريك گفتن ميان ولي چون شما شب شيشتون هنوز تو بيمارستان بوديد شب شيشتون موكول شد به شب سيم تولدتون يعني 90/3/12خلاصه شب شيش شما با تاخير برگذار شد و همه فاميلا اومدن خونه بابا جونينا فاميلاي نزديك مثل عمه هاتون و عموها و بابا بزرگها شام دعوت بودن ولي بقيه مثل عمه هاي بابايي و عموهاي بابايي و فاميلاي ديگه بعد شام اومدن شب خوبي بود به همه خوش گذشت بابا جون و عمو اصغر و عمو اكبر و عمو حميد و بابايي و اقاي گلستاني و عليرضاي عمه جون و رحيم عمه و خلاصه هر كسي كه بلد بود دشتي خوندند فيلمش هم هست انشالله بزرگ شديد ميبينيد شما هم كه با گريه هاتون حساب...
23 اسفند 1390